۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

#ایران -شعله پاک روان سه شنبه عصر به دیدار امید سیمین

شعله پاک روان سه شنبه عصر به دیدار امید سیمین
به اتفاق مادران و چند دختر و پسر جوان فعال اجتماعی . سیمین جوان شده بود . با چشمهایش میخندید . اما هر چه بیشتر در سیمای امید میکاویدم نشان از شادی نمی یافتم. صورتش غمگین بود . چشمها و نگاهش هم . در زندان چه میگذرد که چنین بلایی به سر چشمهای فرزندانمان میاورد ؟
سالهای قبل ، وقتی به دیدار ریحانم میرفتم ارنجهایم را روی تاقچه ی باجه ی ملاقات کابینی میگذاشتم و دستها را زیر چانه ام . به شیشه ی کثیفی که حائل بینمان بود نزدیک میشدم و با همه ی وجودم صورت نگارم را نگاه میکردم . بیش از هر چیز چشمهایش توجهم را جلب میکرد . نگاهش پیر بود . هر ملاقات از ملاقات قبلی پیرتر . به او میگفتم تو چه میبینی که اینچنین جهاندیده گی از چشمان میبارد ؟ خنده ی نخودی میکرد و نگاهش را میدزدید و میگفت فقط آدمها را با دقت نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم . شبها هم توی تخت به هر چه در طول روز دیده یا شنیده ام فکر میکنم .
امروز که امید را دیدم فهمیدم هر کس که شبها را در تفکر و تحلیل آنچه در روز دیده بگذراند ، پیر میشود . مگر میشود ضربه های شلاق را روی پوست حس کنی و پیر نشوی ؟ مگر میشود تبعیض و بی عدالتی را تجربه کنی و پیر نشوی ؟ مگر میشود پوسیدن انسانها را ببینی و پیر نشوی ؟ مگر میشود سوختن رویاها را ببینی و پیر نشوی ؟ مگر میشود دود شدن بهار جوانی را لمس کنی و پیر نشوی ؟
ما هم پیر شده ایم . به ظاهر آزادیم ، اما لحظاتمان را در قفس پرپر میکنیم . چنان قفس را تنگ کرده ایم که دیگر حتی نمیتوانیم ادای پرواز را در بیاوریم . کدام پرنده ای در قفس شاد است که امید ما باشد ؟ کنار گردن امید کبود بود . گمانم کتک خورده بود . درست پیش از باز شدن در اوین .
دیوارهای این زندان شاهد چه فریادها بوده از روز اولش . اگر آجرها زبان داشتند میگفتند که چه ناخنها کشیده شده و چه داغها و درفش ها که بر گوشت زندانی حک نشد !
 *****
آدرس گوگل پلاس : https://plus.google.com/u/0/
تويت : @soudabehrezaza
@SamanehSaberi        آي دي تلگرام :  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر