داستان
غم انگیزمردم روستاهای سیستان و بلوچستان در سه شماره (قسمت اول )
روستاییانی
بلوچی که رئیسجمهور و هیچ چیزرا نمیشناسند
روستاهایی
که نه برق دارند، نه آب و نه حتی پای امواج رادیو، تلویزیون
یا
موبایل به آنجا رسیده
اینجا
نه برق هست نه آب ؛ اینجا نه از مسئولی خبری میشود و نه حتی از آنتن موبایل و
سیگنال رادیو و تلویزیون؛ اینجا نه اخبار معنایی دارد و نه سیاست؛ زندگی در اینجا
سالها است به حاشیه رفته است.
تصور
پا گذاشتن به نقطهای آن قدر دور افتاده که حتی کودکانش در تمام عمر، «جعبه جادویی
تلویزیون» را به چشم ندیدهاند و حس فشردن کلید برق و روشن شدن فضای تاریک،
برایشان باورنکردنی است، آن قدر غیرقابل باور هست که پیه ۲۰۰۰ کیلومتر سفر را به
تن بمالی و تمام سختی و ناامنی رسیدن به این نقطه را به جان بخری؛ غیرقابل باور
است مجسم کردن زندگی مردمانی که هیچ تصوری از زندگی امروز و مظاهر بَدَوی آن هم
ندارند؛ از تلویزیون و تلفن و برق و اخبار و جنجالهای سیاسی و فوتبالی تا تغذیه و
بهداشت و حتی سرپناهی امن؛ آنقدر غیرقابل باور که حس ماجراجویت را زنده میکند و
وقتی پا به این سفر میگذاری، میتوانی حس عجیب کریستف کلمب در کشف نقطهای
ناشناخته روی این کره خاکی را بعد از قرنها در وجودت حس کنی...
از
تهران به چابهار؛ از چابهار به نیک شهر؛ از نیک شهر به بنت و از بنت به «تُتان»؛
از اینجا به بعد هم دیگر نه جادهای هست و نه نقشهای؛ تا چشم کار میکند کوه است
و صخره و سنگ و درختچههایی که از لابه لای صخرهها، سر بر آورده و در کنار
رودخانه بزرگ و نیمه خشک «هاکان»، بیابان نشین شدهاند...روستای
پوقومزی آخرین روستایی است که میتوان ته ماندههای زندگی هزاره سوم را در آن دید
و از اینجا به بعد باید قید تمام امکانات اولیه را زد؛ از امواج موبایل و دسترسی
به تلفن تا برق و آب و حتی فرکانس رادیو و تلویزیون؛ زندگی در این نقطه از دنیا،
یعنی زندگی به سبک دهها سال پیش.با یکی از
اهالی و چند راه بلد، همراه میشویم؛ مسیر، آن قدر صعب العبور است که تنها تویوتای
دو کابین، از پس عبور از سنگ و چالههایش بر میآید... تنه آهنی و زنگ زده تویوتا،
به آرامیکش و قوسی به خودش میدهد و کج و معوج و با احتیاط، یکی یکی، سنگ و کلوخ
و چاله و تپههای سنگی و خاکی را رد میکند؛ در میان سکوت وهم آور کوهستان، صدای
قژقژ فنرهای ژاپنی و تق تقِ به هم کوبیده شدن لولههای فلزی کلاشینکفهای
روسی داخل کابین، بد جوری توی دلت را خالی
میکند؛ پسر جوانی که لباس بلوچی آبی به تن کرده، دستش را روی قنداق کلاشینکف روسیاش
میگذارد و میگوید «اینجا امنه؛ مشکلی نیست» ولی لحن کلامش، طپش قلبت را بیشتر میکند.راه بلد میانسال که منطقه را مثل کف دست میشناسد شروع میکند
به شمردن روستاهای این منطقه؛ روستاهایی که نه برق دارند،
نه آب و نه حتی پای امواج رادیو، تلویزیون و یا موبایل به آنجا رسیده؛
روستاهایی که ساکنانشان در محرومیت و فقر کامل به سر میبرند... کج دار و مریض نام
چند روستا را از میان لهجه غلیظ بلوچی راه بلدمان متوجه میشوم و یادداشت میکنم؛
روستای گورجه تک، تخت پشت، کُناردر، ریکو، زیبدوک، سرگِل، براگان، میرعبدالله،
سیرکی، گزم آهو و ...؛ میگوید اینها نه برق دارند و نه آب.
خبرهای مارا می توانید درکانال تلگرام دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر