۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

#ايران - دوستان حتما بخوانيد داستان دختر ده ساله اي كه بجاي مدرسه وبازي نان آورد خانواده اش مي باشد بی بی گل در آرزوی دست هایی که افسانه را به آشتی کتاب و قلم آشنا کند تا با پاک کن مهربانی هاسیاهی های زندگی را پاک کند

دوستان حتما بخوانيد داستان دختر ده ساله اي كه بجاي مدرسه وبازي نان آورد خانواده اش مي باشد

بی بی گل در آرزوی دست هایی که افسانه را به آشتی کتاب و قلم آشنا کند
تا با پاک کن مهربانی هاسیاهی های زندگی را پاک کند 

افسانة بي بي گل
زندگی دختر 10 ساله ای ست که بجای مدرسه وتحصیل وبازی های کودکانه  سال هاست كمك کارخرج خانواده شده است
يك خانه محقر، يك خانواده 5 نفره اما بدون پدر و يك افسانه كه با وجود ده سال سن، يك تنه به فكر تامين مخارج زندگي است. صورتي زار و نحيف اما چشماني كه شهامت و جسارت از آن ها موج مي زند نشانه هاي چهره آفتاب سوخته افسانه فرزند سوم اين خانواده است. با اين سن كم دستانش به عروسك بازي عادت ندارند و به جاي فكر كردن به خاله بازي و داشتن اسباب بازي هاي دخترانه، به فكر كار كردن است تا مادرش كمتر خسته شود. به خودش قول داده حال كه از فاطمه كوچولو بزرگتر است و مثل فرحناز و ميلاد خجالتي نيست بيشتر كار كند تا خانواده شان از هم نپاشد. قهرمان داستان اين زندگي سراسر غم كسي جز او نيست.
كوچه هاي خاكي و خانه هاي تخريب شده يكي از محله هاي ملك آباد را كه پشت سر بگذاري به خانه اي مي رسي كه شكل و شمايل درستي ندارد. يك در
ب كوچك رو به رويت باز مي شود و وارد اتاقي مي شوي كه بي بي گل و فرزندانش در آن زندگي مي كنند. اينجا همه هر روز چشمشان به دستان افسانه است. او بيشتر از همه براي تامين اين زندگي ساده و بدون امكانات تلاش مي كند.
بي بي گل نشسته و دخترها او را دوره كرده اند. افسانه از همه به مادر نزديك تر نشسته است. هر بار كه رشته كلام را گم مي كند، سر رشته را به دستش مي دهد.
مي گويد: نه مادري داشته ام نه پدري، از همان كودكي هيچ كدام از آن ها را نديده ام. كنار مادربزرگ، بزرگ شده ام. آرايشگري مي كرد. كنار دستش چيزهايي را ياد گرفتم تا اين كه 31 ساله شدم و به عقد پسري همسن و سال خود درآمدم. تا آن روز شناسنامه نداشتم و ازدواجمان از طريق يك استشهادنامه محلي صورت گرفت. هر بار كه از همسرم و پدرش مي خواستم براي من شناسنامه بگيرند پدرشوهرم مخالفت مي كرد. نخستين فرزندمان را در 51 سالگي به دنيا آوردم. نام او را فرحناز گذاشتيم.بي بي گل 83 ساله است اما او را بزرگتر از اينها تصور مي كني. هرچند تا به امروز سرپا ايستاده و به سختي هاي زندگي خنديده اما خطوط چهره او تاب نياورده اند. مي گويد: بعد از فرحناز، ميلاد و بعد از او افسانه به دنيا آمد. زندگي مان خوب بود. همسرم براي گذراندن زندگي هركاري كه از دستش برمي آمد انجام مي داد براي همين روزهاي زيادي را از ما دور بود و همين دوربودن ها باعث شد كه بچه ها شناسنامه نداشته باشند.
افسانه سواد خواندن و نوشتن ندارد اما خوب حرف مي زند. افسانه كار مي كند، با مادر براي چيدن سبزي به زمين هاي كشاورزي اطراف مي رود و هيچ گاه او را تنها نمي گذارد. آخر شب كه مي شود دستمزدش را به مادر مي دهد و در دلش اميدوار است كه مادر عدس پلو بپزد. غذايي كه از خوردنش لذت مي برد.
نخستين آرزويم سلامتي مادرم است، او هم پدر ماست و هم مادرمان اگر نباشد معلوم نيست چه بر سر من و برادر و خواهرانم مي آيد. آرزوي ديگرم آن است كه لااقل يك اتاق داشته باشيم تا مادرم نگران پرداختن اجاره خانه و آدم هايي كه برايمان مزاحمت ايجاد مي كنند نباشد. خيلي دوست دارم باسواد باشم، آرزو داشتم در آينده دكتر شوم تا هيچ كودك بيماري درد نكشد.
دلشان را به مهرباني دانشجوياني بسته اند كه قرار است براي آن ها از پزشك وقت بگيرند تا معاينه شوند و به مشكلات شان رسيدگي شود.
فرحناز دختر بزرگ بي بي گل که آرزو داشت روزي بازيگر شود، فكر مي كند اگر اوضاع رو به راه شود با پسري كه بارها به خواستگاري اش آمده ازدواج مي كند و ديگر نگران خانواده نخواهد بود.
فاطمه كوچولو ديگر به دوستانش كه پدر هر روز برايشان خوراكي مي خرد غبطه نمي خورد و بي بي گل به خودش اميد مي دهد شايد کسي پيدا شود که دست هاي افسانه را به آشتي کتاب و قلم ببرد و افسانه به جاي گذراندن وقتش براي كار كردن، همه سياهي هاي زندگي را با پاک کن مهرباني ها، پاک کند و قاصدك آرزوهايش را با دستان پر از مهرش، نوازش كند.
××××××××××
#ایران #تهران #مازندران #گلستان #اردبیل #ارومیه #کرمانشاه #خرمشهر #لرستان #قم #یزد #مشهد #البرز #همدان #كرمان #مشهد #همدان #تبریز #مشهد 






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر